بر من می خندی
فواره می کنی همه ی عقده های کهنه ات را
بر پلک های سکوتم !
چه سخت است سبز خواستن
اما جرات رویش در تو متلاشی شود !
و تو همچون تگرگ بر من می باری
بی آنکه بفهمی
من
توان هجومت را ندارم !
می ایستم
می شکنم
می ایستم
می شکنم
و این تکرار همیشگی در من طوفانی شده است .
گاه گاه
با کودک لجوج دلبستگی هایم
می نشینم و نگاهت می کنم
تشنه به سمت آبشارت هجوم می برم
بی آنکه بدانم
چه کوله بار سنگینی بر سرم آوار می شود !
*
چه عصری است این عصر خسته ی مفلوک
چه عصری است
این عصر بیصدا شکستن ها !
*
باید بر خیزم
و بیاویزم شکست های صدایم را
بر دیوار سکوت اتاقم
باید برخیزم
چقدر دلم آماده ی ویران شدن است !
باید برخیزم . . .
*
باران می آید
باران می آید
باران می آید
این ابتدای شکفتن است . . .