چشمهاي ساده ام خسته ي نگاهها طاقتي که طاق شد در حضور آهها
يک اميد بي رمق دردلم نشسته است خسته ميکند مرا امتــــــــــــداد راهها
اي صداي شعر من ! باورم نمي شود درد پاي کهنه است سهم بي پناهها
قطره قطره اشک شد بغضهاي ساکتم پس چرا نيامدي روز و ماه و سالها ؟
با تمام خستگي باز هم صدا زدم جاي عشق را گرفت عاقبت گناهها
تا طلوع چشم تو پلک هم نمي زنم گرچه خسته ميشوم در مسير راهها