خدا و شیطان
زاهدی در بنی اسرائیل دویست سال طاعت کرده بود . روزها به روزه و شبها به نماز و در ان دویست سال خدای را یک لحظه نیازرده بود . با خود گفت : کاشکی ابلیس لعین را بدیدی تا با او بگفتمی : برو خاک نومیدی بر سر کن که تو را بر من هیچ دست نباشد . چون زاهد این اندیشه کرد در ساعت ابلیس در محراب او سر به در اورد . زاهد پرسید که تو کیستی . گفت من آنم که تو را ارزوی دیدار من بود . تو را سعادت پاینده باد که دویست سال است چنین به عبادت می گذرانی و من یک نفس حتی به احوال تو راه نیافته ام . و دویست سال دیگر از عمرت مانده است و مرا بر تو هرگز دست نخواهد رسید . این بگفت و نالان و گریان از پیش چشم زاهد غایب شد .
مرد عابد با خود اندیشید که دویست سال است تا خود را در بوته ی مجاهدت می گذارم . به اندیشه آن که مگر فردا بمیرم . شاید که از سر صفا و طاعت به گور شوم . اکنون دویست سال دیگر مانده است . صد سال قدم در میدان هوای خود نهم و این نفس را به مراد و شهوت او بپرورم … انگه در صد سال واپسین توبه کنم و گذشته ها را عذر خواهم تا هم هوای نفس باشد و هم صفا و طاعت .
دیگر روز مجلس طرب بساخت و با اهل فسق و فساد بنشست و چه کارها که نکرد . چون شب درامد از حضرت جبروت خطاب امد ملک الموت را که بر و آن مرد بی فرمان را و آن مست زانی بی امان را جان بردار . که ما جریده ی اهل سعادت را از نام او برداشتیم .
ادامه مطلب مرکز توانبخشی شمال کرج 09121623463:علت و درمان خوابگردی کودکان
قدرت گرفته از افزونه نوشتههای مرتبط هوشمند
آن مرد دویست سال عبادت کرد و یک شب فسق و عاقب آن چنان شد .
آنان که دویست سال فسق کنند بی آنکه شبی را عبادت چه کنند ؟